
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
۱
هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
نقل سازد جهت این جگر خسته من
۲
دست خود بر سر من مالد از روی کرم
که تو چونی هله ای بیدل و پابسته من
۳
سر گران گشته از آن باده بیساغر من
زعفران کشته بدین لاله بررسته من
۴
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
ای گسسته رگت از زخمه آهسته من
۵
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من
۶
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پخته به نبشته من
۷
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جسته من
۸
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من
۹
لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من
۱۰
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوسته من
تصاویر و صوت


نظرات