
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
۱
ای محو راه گشته از محو هم سفر کن
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن
۲
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن
۳
دانم که برشکستی تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی یک حمله دگر کن
۴
تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن
۵
چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی
با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن
۶
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
۷
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
۸
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن
۹
ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن
۱۰
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
تصاویر و صوت


نظرات
بیژن