
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
۱
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
۲
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
۳
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضهای است دو عالم توی دو صد معدن
۴
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
۵
بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن
۶
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن
۷
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
۸
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
تصاویر و صوت


نظرات
بینوا