
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
۱
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
۲
قلزم مهری که کناریش نیست
قطره آن الفت مرد است و زن
۳
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
۴
بلک شود آتش دایه خلیل
سرمه یعقوب شود پیرهن
۵
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
۶
بلک کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
۷
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
۸
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
۹
بس کن از این شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
تصاویر و صوت


نظرات