
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
۱
می تلخی که تلخیها بدو گردد همه شیرین
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
۲
میش هر دم همیگوید که آب خضر را درکش
رخش هر لحظه میگوید که گلزار مخلد بین
۳
زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین
۴
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین
۵
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین
۶
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
۷
همیگوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین
۸
سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
۹
چو میگوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت
که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین
۱۰
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین
تصاویر و صوت


نظرات