
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
۱
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
۲
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
۳
بیچون تو را بیچون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
۴
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
۵
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
۶
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
۷
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
۸
تو مرد نیک سادهای زر را به دزدان دادهای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
۹
خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
تصاویر و صوت


نظرات
مرتضی شمسی زاده
کاظم (مُحِبّ)
فاضل قبادزاده
امیر علیمرادی
سعید نوروزی
شیرو
شیرو
بزرگمهر
سفید
سفید
دوست شعر