
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
۱
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
۲
بس اکدش و بس کدخدا کز شور میهای خدا
کردهست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو
۳
آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت
مر تخت را و تاج را کردهست آن سلطان گرو
۴
بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو
۵
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند
گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو
۶
آن شاهد فرد احد یک جرعهای در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
۷
من مست آن میخانهام در دام آن دردانهام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
۸
بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
۹
خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
تصاویر و صوت


نظرات
T۱۰