مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۱۴۸

۱

جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو

آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو

۲

بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود

هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو

۳

نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو

راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو

۴

خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد

خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو

۵

هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر

کیست کسی بگو دگر کیست کسی به جای تو

۶

بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی‌بها

کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو

۷

سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر

سایه فکند ای پسر در دو جهان همای تو

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1207
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 795

نظرات

user_image
سعید
۱۳۹۱/۰۸/۱۰ - ۱۳:۲۴:۱۲
من فکر می کنم این شعر به عشق به خویشتن اشاره داره که سرچشمه دوست داشتن و دوست داشته شدن می باشد کسی که خودش را دوست بدارد دیگران هم او را دوست می دارند
user_image
وفا
۱۳۹۳/۰۸/۱۱ - ۱۴:۵۷:۴۳
سلامبخشی از این غزل به صورت ترجمه ارائه شده که جالب است.پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۹/۲۹ - ۱۸:۱۲:۴۹
این غزل همزاد غزل زیر است چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی اوراز آمیزی هستی‌ در زیبائی و بی‌ نظیری آن است اگر غزل قبلی در کار بیاید حتما این غزل هم با آن می‌‌آیدهستی‌ دو چیز نیست یک چیز است که در خود و در بزرگی خود و در زیبائی و بی‌ بهائی خود که قابل هیچ ارزش گذاری نیست و هیچ حد و مرزی را بر نمی تابد همچون یک راز پر از ناز در انسان جلوه می‌‌کند، انسانی‌ اینگونه پسر خود است که در خود زایشی دوباره می‌‌یابد آنگاه هم پدر خود است و هم پسر خوداین کیفیت انسان در هستی‌ است که به زبان سحر انگیز جلال دین بیان می‌‌شود که در عین حال کیفیت و چگونگی وجود نیز هست، چنین کیفیتی دیگر نه نیازی به خرد دارد و نه دل چه برسد به عقل توبه کار، از چه چیزی باید توبه نمود و به چه چیزی باید اندیشید، چنین انسانی‌ می‌‌تواند پیرامون خود را بهشت کند و سایه او می‌‌تواند به همه سعادت و بهروزی ببخشد او از تمامی هستی‌ برخوردار است و خود کان شکر می‌‌گردد
user_image
عیچکس ابن هیچکس
۱۴۰۳/۰۵/۲۳ - ۲۱:۴۵:۵۹
مولوی در اشعار دیگرش نیز این موضوع را در قالب داستان فردی که به دیدار معشوقش میرود و چون در میزند ندا می آید کیست؟ میگوید منم. میگوید برو . و سالی میگردد تا پخته میشود و باز میگردد. تا میگوید تویی تو و در گشاد میشود. اشاره لطیف است به اینکه سالها در خانه را میزدیم غافل از انکه از درون در میکوفتیم. در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموش و او در فغان و در غوغاست