مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۱۵

۱

من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا

من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

۲

چرا به عالم اصلی خویش وانروم

دل از کجا و تماشای خاک‌دان ز کجا

۳

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان

من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا

۴

هزار‌ساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان

تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا

۵

تو مرغ چار‌پر‌ی تا بر آسمان پَرّی

تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا

۶

کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری

تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا

۷

هزار نعره ز بالای آسمان آمد

تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا

۸

چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت

میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا

۹

دلا دلا به سر رشته شو‌، مَثَل بشنو

که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

۱۰

شراب خام بیار و به پختگان درده

من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا

۱۱

شراب‌خانه درآ و در از درون دربند

تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا

۱۲

طمع مدار که عمر تو را کران باشد

صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا

۱۳

اجل قفس شکند مرغ را نیازارد

اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

۱۴

خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید

که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 167
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 118
هانیه سلیمی :
پری ساتکنی عندلیب :
مبینا جهانشاهی :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۶/۲۶ - ۱۶:۵۵:۰۶
حقیقتا کسی‌ جا و مکان جلال دین را درک نمی کند که جایگاه او در هستی‌ کجاست، این غزل تلاشی است برای این منظورانسان هر کاری کند اسیر جسم است و ارزش‌های جسمانی و واقعیت‌ها و حواس بیرونی او تماما او را در بر گرفته استمثال زیبا و حقیقت تلخی را ناگزیر بیان می‌‌کند و آن اینست که جدای از رابطه فرزندی و پدر مادری هیچ انسانی‌ به اندازه یک بز هم برای دیگری ارزش قائل نیست و استثنایی‌ در این میان نیست و آنان نیز که چون شبانان ادعا‌ها و هیاهو‌ها به پا می‌‌کنند دیگران را چون گله‌ای از گوسفند به حساب می‌‌آورند شاید این حقیقت ما را به فکر وادارد و به دنبال حقیقت خود و بی‌ مرزی و بی‌ اندازه بودن انسان در هستی‌ پی‌ ببریم و اینکه در حقیقت همه چیز در هستی‌ بی‌ ارزش است و نابود شدنی و بی‌ هستی‌ است بجز انسان. انسان نیازمند بهشت نیست تا جاودان شود بلکه انسان می‌‌تواند شرابی بسازد و با آن مستی کند که همان مستی، جاودانی او است، و جاودانی را انسان به هستی‌ می‌‌بخشد نه بر عکس، و این انسان است که شادی را به هستی‌ می‌‌آورد و انسان را بام و آسمانی ویژه است که می‌‌تواند به آن پای گذارد ودر این رها شود بی‌ آنکه دیگر نیازی به قفس جسمانی داشته باشد، آیا کسی‌ به سادگی می‌‌تواند به این باور زیبا و یگانه و این الماس بی‌ همتا برسد و از ارزش گذاری مادی و جسمانی خود که از یک بز بیشتر نیست رهایی یابد؟
user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۱/۱۴ - ۰۸:۳۱:۴۳
تو نیاز به رفتن به آسمان از راه بام و با نردبان ( واسطه و انبیاء ) نداری . تو می‌توانی ، مستقیما با بالهای مرغ ضمیرت، به آسمان پرواز کنی و با خدا، بیامیزی .