
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
۱
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو
۲
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
۳
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
۴
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
۵
تا تو ز لعل بستهات تنگ شکر گشادهای
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
۶
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
۷
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
تصاویر و صوت


نظرات
همایون