
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
۱
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
۲
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو
۳
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
۴
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
۵
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
۶
ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما در بند قبایی تو
۷
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
۸
هر روز برآیی تو با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
۹
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
نادر..