
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
۱
یکی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده
نه او را دیدهای دیده نه او را گوش بشنیده
۲
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده
۳
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
ز من دیوانهتر گشتی ز من بتر بشوریده
۴
قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
۵
یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه بارانها بباریده
۶
قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
۷
ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده
۸
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
۹
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین
شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
تصاویر و صوت


نظرات
همایون
نهان