مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۲۹۹

۱

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

۲

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

۳

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده

۴

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

۵

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان

که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزیده

۶

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

۷

گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم

که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده

۸

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

۹

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1299
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 851
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۲/۱۸ - ۱۴:۱۵:۰۷
معشوق را نمی توان تعریف کرد و خصوصیات و توانائی‌های او را بر شمرد، به خصوص معشوقی که صورت ندارد ولی عاشق دارد و غم او در دل‌ عاشق همیشه حضور دارد که این غم با غصه‌های معمولی‌ زمین تا آسمان فرق می‌‌کند، غصه انسان را زمین گیر میکند ولی غم انسان را به آسمان بر می‌‌کشد و چشمه آرزو و نیروی پرواز اوست که از راه سینهٔ چون افسونی گرم و پذیرفتنی می‌‌آید و داستان پر شوری را به واقعیت دیده شدنی تبدیل می‌‌شود انسان‌های کوچک این را باور نمی کنند حتی اگر بار‌ها روی داده باشد چون نیروی عشق و توان مندی عظیم آن را باور نمی کنند چرا که شهامت و گنجایش رویارویی با آن را ندارند پس به همان کار‌های کوچک خود بسنده می‌‌کنند اما این دروغی بیش نیست و حقیقت آنست که انسان قابلیت و توانائی عشق را دارد و باید پا به پای معشوق در هستی‌ تلاش کند و خود را به گوشه‌ای امن مشغول نکند که حاصلی جز گسترش فساد و تباهی در دامن و پیرامون خود ندارد، هر چند هر گاه که عشق اراده کند همه را چون مردگانی از گور‌هایشان بیرون می‌‌کشد و ما بار‌ها این را دیده ایم