
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
۱
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
چون راهروی باری راهی که برد تا ده
۲
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
۳
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه
۴
تا شمع نمیگرید آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیکاهد جان مینشود فربه
۵
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
تصاویر و صوت


نظرات
همایون
حبیب سعادت