مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۳۰۱

۱

من سرخوش و تو دلخوش غم بی‌دل و بی‌سر به

دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل بر به

۲

عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا

جان وصف گهر گویا زین‌ها همه گوهر به

۳

صورت مثل چادر جان رفته به چادر در

بی‌صورت و بی‌پیکر وز هر چه مصور به

۴

تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی

آن زخمه که دل می‌زد کان پرده دیگر به

۵

از چهره تو زر می‌زن با چهره زر می‌گو

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1300
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 852

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۲/۱۸ - ۱۴:۵۴:۲۶
این دو غزل مثل دو لنگه قالیچه اند غم در انسان با شکوه‌ترین حالت‌ها و زیبا‌ترین آهنگ‌ها را از درون سینه بیرون می‌‌آورد و رنگ و حالت خود را به صورت می‌‌بخشد که می‌‌توان آن را به زر تشبیه نمود چون صورت عاشق‌ها زرد است و عشق چون زر گرانبها استاین راهی‌ است که تا انتها باید رفت و راه عشق نیمه راه و بن بست نیست راه انسان راه عشق است که شایسته اوست و او را به سرنوشت درخورد او می‌‌رساند و بر دارایی او همواره می‌‌افزاید با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر بهچون راهروی باری راهی که برد تا دهبشنو سخن یاران بگریز ز طراراناز جمع مکش خود را استیزه مکن مستهآدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شدچون بود که طوفان شد ز استیزه که با مهتا شمع نمی‌گرید آن شعله نمی‌خنددتا جسم نمی‌کاهد جان می‌نشود فربهخوی ملکی بگزین بر دیو امیری کنگاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه