
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
۱
ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
۲
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
۳
آنها که قوی دستند دست تو چرا بستند
زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره
۴
چون در سخنها سفت و الارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره
۵
ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما نعمت خور همواره
۶
تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان
تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره
۷
از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
۸
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
۹
گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
تصاویر و صوت


نظرات