
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
۱
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
۲
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره
۳
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره
۴
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
۵
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بیکار شوی هزارکاره
۶
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
۷
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
۸
مگریز درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
تصاویر و صوت


نظرات