
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
۱
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
۲
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
۳
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
۴
از خود شیرین چنانک شکر
وز خویش بجوش همچو باده
۵
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
۶
خود را هم خویش سجده کرده
بیساجد و مسجد و سجاده
۷
هم بر لب خویش بوسه داده
کای شادی جان و جان شاده
۸
هر چیز ز همدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
۹
میراند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
تصاویر و صوت


نظرات
بابک