
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
۱
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
۲
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
۳
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
۴
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
۵
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
۶
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را همچنان پنداشته
۷
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
۸
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
۹
ماهتابش میزند بر کوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
۱۰
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
تصاویر و صوت


نظرات