
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
۱
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
۲
جان شکرخای است لیکن از توش
شکری دیگر به دندان آمده
۳
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
۴
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
۵
جمله جانها سوی تو آید بود
یک جوی زر جانب کان آمده
۶
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
ای تو از عشاق و رندان آمده
۷
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
۸
بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
۹
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
تصاویر و صوت


نظرات