
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
۱
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته
۲
بمال چشم دلا بهترک از این بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
۳
دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
۴
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
۵
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته
۶
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته
۷
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
۸
بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
۹
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته
تصاویر و صوت


نظرات
مجید بیدل