
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
۱
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
۲
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
۳
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
۴
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
۵
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
۶
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
۷
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
تصاویر و صوت


نظرات