
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
۱
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
۲
رومیرخان ماهوش زاییده از خاک حبش
چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری
۳
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچههای احمری
۴
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بی دستگاه زرگری
۵
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
۶
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پرده است آن کاو میکند صورتگری
۷
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
۸
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
۹
چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری
تصاویر و صوت


نظرات
صفا از مولانا صفا
ابوحمزه صائب
روفیا
گمنام
روفیا
گمنام
اسد
زیزا
ابراهیم ابدی