
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
۱
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهای
که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهای
۲
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زلهای
۳
گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیلهای
۴
گر حبهای آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قلهای
۵
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیلهای
۶
هر لحظه نومید را خرمن دهم بیکشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بیچلهای
۷
چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و کلهای
۸
میران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گلهای
۹
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیلهای
۱۰
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهای
تصاویر و صوت


نظرات