مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۴۴۰

۱

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی

مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی

۲

یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب

یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی

۳

یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی

با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی

۴

ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی

وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی

۵

چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی

چندان نشان جستی که تو با بی‌نشان آمیختی

۶

ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد

پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی

۷

جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی

آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی

۸

از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی

تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی

۹

هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو

صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی

۱۰

آمیختی چندانک او خود را نمی‌داند ز تو

آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی

۱۱

پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی

تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی

۱۲

ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه

چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی

۱۳

چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی

جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی

۱۴

حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می‌کشد

گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی

۱۵

خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی

و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی

۱۶

این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا

رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی

۱۷

رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی

جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی

۱۸

از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی

از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی

۱۹

شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا

بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی

۲۰

اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو

ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1376
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 895

نظرات

user_image
بهمن صباغ زاده
۱۳۹۳/۰۲/۱۵ - ۰۸:۰۹:۰۲
با درودسال‌هاست که از سایت شما استفاده می‌کنم و خیلی خیلی به من کمک کرده‌اید. ممنونم.بیت دوم، مصراع دوم «باران کرم» درست است.تصحیح استاد شفیعی کدکنی
user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۱/۱۶ - ۰۳:۴۰:۱۰
در فرهنگ ایران ، خدا ( = ارتا ی خوشه = اردیبهشت ) ، تخم یا بُن غنا و سرشاری است ، که خوشه و خرمن هستی می‌گردد ، و در همه ذرات و تخمها و جان‌ها و انسان‌ها ، گنج نهفته ( غنا و لبریزی و سرشاری ) می‌شود. بهمن و هما، در بُن هستی انسان ، بیان این بُن غـنـا هستند، که خود را میپاشند، و در بُن همه هستان ، خودرا افشانده اند . همه جهان ، مهان او هستند ، و هرکسی ، مهمان او شد ، او، با مهمانش، میآمیزد ، بگونه ای که مهمان خودش را ، از خدا نمی‌تواند جدا کند . و بدینسان ، انسان هم اصل مهمانی ِجهان= اصل ایثار= اصل جشن آفرینی میگردد . هردو جهان ، مهمان تو ، بنشسته گرد خوان تو صد گونه نعمت ریختی ، با میهمان آمیختی آمیختی چندانک او ، خود را نمی‌داند زتـو آری کجا داند ؟ چوتو ، با تن ، چو جان ، آمیختی این اصل مهانی ، و آمیختن خود با مهمان ، از یک هستی به هستی دیگر، دست به دست می‌رود ، از این‌رو ، بدین شیوه ، چیزی هست ، که خود افشان= اصل ایثار= آذرفروز است ، و از خود افشانی اش ، شاد می‌شود . شاد کردن دیگری ، آنگاه نیک است که انسان ، از کردنش ، شاد بشود . شادی، با غنای خود افشانی ، با نیروئی که همیشه در خود ناگنجاست ، کار دارد . این اندیشه ، سپس در عرفان در تصاویر گوناگون ، بازتابیده می‌شود .
user_image
بابک چندم
۱۳۹۸/۱۱/۱۸ - ۱۰:۳۰:۳۰
@ بابک"در فرهنگ ایران، خدا = ارتا ی خوشه = اردیبهشت..." اردیبهشت از آیین و زبان اوستایی آمده و یکی از امشاسپندان است نه خدا،صورت درست آن نیز تر کیبی است از : آرتا + وَهیشتا -> آرتاوهیشتا در زبان پارسی باستان که معادل آن در زبان اوستایی آشاوهیشتا است.چرخشها در طی زمان:-آرتا -> اَرتَ (در نامی مانند اَرتَخشیر) -> 1- در پهلوی اشکانی اُرد ( در نامهایی چون : اُرُد و اردوان) 2- در پهلوی ساسانی یا پارسی میانه، اَردَ ->سپس اَرد ( اَردَوان، اردَشیر...)،یا اُرد ( در همان اُردیبهشت)"آرتا" در پارسی کهن و همتایش "رتا" در زبان ودایی، برابرند با "آشا" -> اَشَ بعدی (مینویسند اَشَه با ه صامت) در زبان اوستایی...این سه مترادف یکدگرند و چند لایه از معانی را در خود دارند: حقیقت، راستی، درستی... و همچنین نظم (order) که جهان بر مبنا و هماهنگی با آن می گردد...-وَهیشتا -> وَهیشتَ -> وَهَشت یا وَهِشت ->بَهَشت یا بِهِشتبرابر است با : بهترینآرتا یا آشاوهیشتا-> بهترین نظم -> بالاترین نظم-> نظم اساسی یا اصلی- بَهمَن نیز از "وهو+مناه" آمده و سپس تبدیل شده به وَهومَنَه که او نیز یکی از امشاسپندان است: وُهو در اوستایی برابر است با:هوو (huv) در پارسی کهن -> هُوَ در پارسی میانه-> وَه، بَه برابر خوب در فارسیماناه -> مَناه -> فکر،ذهن، ضمیر وهو ماناه، وهو منه ، وَهمَن، بَهمَن-> ذهن یا ضمیر خوب -> ذهن یا ضمیر پاک و روشن