
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
۱
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری
۲
با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری
۳
داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان در همیبیرون پری
۴
چون میپری بر پای تو رشته خیالی بستهاند
تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری
۵
بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوری
۶
جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست
جان جعفر طیار شد تا مینماید جعفری
تصاویر و صوت


نظرات
رضا
بابک چندم
بابک چندم
کتایون فرهادی
بابک
بابک