مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۴۵۷

۱

ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوه‌روی

چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گرو‌ی

۲

بر سر شطرنجْ بُتی جامه‌کنی کیسه‌بُری

با چو منی ساده‌دلی خیره‌سری خیره‌شوی

۳

برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی

آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی

۴

تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن

آن کهنی کاو دهدم هر نفسی جان نوی

۵

آن کهنی نو‌صفتی همچو خدا بی‌جهتی

خوش‌گهر‌ی خوش‌نظر‌ی خوش‌خبر‌ی خوش‌شنو‌ی

۶

خرمن گل گشت جهان از رُخت ای سرو روان

دشمنِ تو جو‌دروی یارِ تو گندم‌دروی

۷

جذب کن ای باد‌صفت‌! آبِ وجود همه را

برکش خورشید‌صفت شبنمه‌ای را ز گوی

۸

ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ‌کنی

ای چو صبا با‌لُطُفی نی چو صبا خیره‌دوی

۹

گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکَن

شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی

۱۰

گرچه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی

موش کی باشد‌؟ برمد از دم گربه به موی

۱۱

سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی

دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی

۱۲

پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن

ظلمت هستی چه زند‌‌؟ پیش صبوحِ چو توی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1388
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 902

نظرات