
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
۱
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
۲
گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
۳
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
۴
خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوم در مدد اندر مددی
۵
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
۶
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی
۷
گرچه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی
۸
و آنک از او دور بود گرچه که منصور بود
زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی
تصاویر و صوت


نظرات