
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
۱
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
۲
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
۳
از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
۴
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
۵
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
۶
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی
۷
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
۸
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
۹
بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
تصاویر و صوت


نظرات
reza
نگار
همایون
شیرین
مهدی
همایون
پاسخ میدهد در حالیکه عاشق وقتی خاموش است درون او پر از سخن میشود که از صداقت او میجوشد و وقتی حرفی میزند درون او خاموشی است و هیچ غرض و کینهای کار نمی کند نه آنکه حرف میزند تا
پاسخ کسی را بدهد، بلکه حرف میزند چون سخن نویی برای گفتن دارداساسا سخن وقتی از روی صداقت است نو است و وقتی سخن نو بناشد و تکرار سخن دیگری باشد از جنس صداقت و راستی نیست و هدف بازاریابی دارداز اینرو صداقت کار آسانی نیست، برای همین است که میگوید جانم فدای عاشقها که زنجیری گرم و آتشین آنها را از آسمان به زمین وصل میکند و باید آنها را جست وبدور آنان حلقه زد و نشان آن این است که حرف تکراری نمی زنند و دکان باز نکرده اند تا سخنان تکراری بفروشند جلال دین خود را از این جنس میداند و این آتش را مفرش خود میداند و راه فنا را میپیماید یعنی حرفها را ضبط نمی کند و تکرار نمی کند چون سخن تازه و نو هر لحظه از آسمان به او راه مییابد چون شعلههای آتش که هر یک نو به نو از دل آتش بیرون میآیند
بیگانه