
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
۱
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی
۲
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمهام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
۳
تشنهتر از اجل منم دوزخ وار میتنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی
۴
نیست نزار عشق را جز که وصال داروی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
۵
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گرچه بود گران سری گرچه بود سبک جهی
۶
صدق نهنده هم توی در دل هر موحدی
نقش کننده هم توی در دل هر مشبهی
۷
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهای
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
۸
خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
تصاویر و صوت


نظرات