مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۴۷۹

۱

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری

۲

بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها

نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری

۳

آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان

گوهر فقر در میان بر مثل سمندری

۴

خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود

سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری

۵

کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین

زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری

۶

چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا

کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری

۷

مست ز جام شمس دین میکده الست بین

صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1403
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 912

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۱/۱۱ - ۱۸:۵۶:۴۹
این غزل اوج عشق و شناخت و ژرف اندیشی‌ جلال دین است در مرتبه رازورزی که همچون سخنی است شطح گونه و لب ریخته، لب ریز از حضور در بی‌ زمانی و بی‌ مکانی و خارج از هست و نیست و در میان کوره دل‌، در نقطه‌ای بی‌ عرض و طول از جنس روح، گوئی همه چیز را که با او در ارتباط است در آنجا دیدنی می‌‌یابد و با این غزل ما را به جایی‌ می‌‌برد که از عهده هیچ دانش و شگردی بر نمی اید، فرخنده و شکوه مند باد نوشیدن نور فقر از جام شمس دین به دست جلال دین در میکده سیمبران و سمندران