مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۴۸۰

۱

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری

آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

۲

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای

سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

۳

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی

راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری

۴

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر

جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

۵

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی

گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری

۶

از سر کوه این جهان سیل توی روان روان

جانب بحر لامکان از دم من روانتری

۷

باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی

سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری

۸

بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش

درنرود به گوش ما چون هذیان کافری

۹

موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو

چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری

۱۰

از همه من گریختم گرچه میان مردمم

چون به میان خاک کان نقده زر جعفری

۱۱

گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم

تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1404
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 912

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۱/۱۱ - ۱۷:۵۱:۱۲
غزلی برای دل‌دل‌ واژه مرکزی و محوری در عرفان و رازورزی است و می‌‌توان گفت‌ که دل‌ راز هر هستی‌ است که پیدا می‌‌شودهر چیزی در هستی‌ دل‌ دارد، خود هستی‌ دل‌ نیستی‌ است، دل‌ ویژگی‌ هر چیزی و پدیده‌ای است و از درون آن می‌‌اید، مانند طلایی که از دل‌ معدن بیرون می‌‌آید ویژگی‌‌ها با هم ارتباط پیدا می‌‌کنند مثلا اکسیژن دارای یک ویژگی‌ و هیدروژن نیز دارای یک ویژگی‌ است که این دو ویژگی‌ می‌‌توانند با هم بیامیزند که از جنس عشق می‌‌شوند یا به عبارتی آمیزش دو ویژگی‌ یا دو دل‌ عشق نام دارد، برای همین است که جلال دین عقیده دارد که از دل‌ به دل‌ راهی‌ و روزنی است و از هر ارتباطی‌ و آمیختنی کاری خاص بر می‌‌آید و پدیده‌ای نوین پیدا می‌‌گردد به این خاطر هستی‌ پیوسته در حال زایش و پیدایش است. انسان نیز دارای دل‌ است که ویژگی‌ او را می‌‌رساند این ویژگی‌ همانا توانائی اوست در آمیختن با تمامی هستی‌ و این موجب پیچیدگی‌ بسیار عظیم و حیرت آور است به ویژه آنکه هستی‌ همواره در حال نو شدن است و از نیستی‌ سر چشمه می‌‌گیرد، هیچ حیوان دیگری این ویژگی‌ انسان را ندارد، و این ویژگی‌ همان عشق است که فرمان روا است بر همه از جمله انسان به این دلیل است که دل‌ انسان آیینه شکوه هستی‌ است و به استقبال دانائی می‌‌رود و از آنچه تا کنون به دست آورده است به آسانی می‌‌گذرد زیرا می‌‌داند که حقیقتی نو همواره به انتظار اوست که از نیستی‌ می‌‌آید و از عدمانسان عارف یا رازورز مانند کسی‌ است که همواره از آنجایی که هست راهی‌ به بیرون می‌‌یابد و نمی خواهد مانند کسانی باشد که به وضع موجود خو می‌‌گیرند و یا مانند شعبده بازان که از روی مهارت به کار‌هایی‌ دست می‌‌زنند که با عادت‌های دیگران عجیب می‌‌نماید ولی در حقیقت بجز نیرنگ چیز نویی در آن نیست
user_image
noooooshin
۱۳۹۷/۰۵/۱۴ - ۰۸:۴۲:۴۳
میشه لطفا کسی شعرها رو کمتر تفسیر کنه و بیشتر معنیشو به زبون فارسی مدرن بنویسه مرسی اه
user_image
سفید
۱۴۰۱/۰۶/۱۶ - ۲۲:۳۷:۰۷
   عجب غزلی...   سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری...