
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
۱
یاور من توی بکن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی
۲
نای برای من کند در شب و روز نالهای
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی
۳
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهای
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی
۴
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی
۵
دست دراز کردمیگوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاریی
۶
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی
۷
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی
۸
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی
۹
تا که نثار کردهای از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی
۱۰
دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی
۱۱
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..