
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
۱
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
۲
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
۳
چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی
۴
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی
۵
نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بیمه فضل ایزدی
۶
بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت بینهایتی گشت امام و مقتدی
۷
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی
تصاویر و صوت


نظرات
مامیترا