مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۵۱۰

۱

مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن‌خایی

عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی

۲

برای آنک واگوید؛ نمودم گوش کَرّانه

که یعنی: من گران گوشم! سخن را بازفرمایی؟

۳

مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کرّ

که تا باشدکه واگوید سخن آن کان زیبایی

۴

شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را

بدان کس گو که او باشد چو تو بی‌عقل و هیهایی

۵

یکی حمله دگر چون کرّ ببردم گوش و سر پیشش

بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی

۶

چو دعویِ کری کردم، جواب و عذر چون گویم

همه درهام شد بسته، بدان فرهنگ و بدرایی

۷

به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو

بپرسیدش ز نام من؛ بگفتا گیج و سودایی

۸

نظر کردم دگربارش که اندر کش به گفتارش

که شاگرد درِ اویی، چو او عیّار سیمایی 

۹

مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی

که حیلت‌گر به پیش او نبیند غیر رسوایی

۱۰

مکن حیلت که آن حلوا گَهی در حلق تو آید

که، جوشی بر سرِ آتش مثال دیگِ حلوایی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1421
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 922
هانیه سلیمی :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۱/۱۰ - ۱۶:۱۵:۳۸
عاشق خاطره‌ای تعریف می‌‌کند، وقتی به دنیای عشق پای می‌‌گذارد عشق دائمی و ماندگار مانند جسم نیست بلکه هر لحظه چون آتش نو می‌‌شودعشق از عاشق می‌‌پرسد باز هم به سراغ من می‌‌آیی و مرا بار دیگر تجربه می‌‌کنی؟ عاشق بی‌ چاره می‌‌خواهد عشق را به فهمد و آن‌ را تصاحب نماید پس خود را به کری می‌‌زند تا ببیند عشق چیست و به دربان و دیگران متوسل می‌‌شود تا با تکرار که کار عقل است و با فهمیدن به آن دست یابددربان که به حیله عاشق پی‌ برده است به او هشدار می‌‌دهد که این راه عشق نیست بلکه تنها با صداقت و بی‌ رنگی می‌‌توانی به درگه عشق در آیی و این هنری است که نیاز به جوشش و هم جوشی دارد تا شیرینی‌ عشق در تو کار کند و از گیجی و سودا گری خود رها شوی اینجا میدان کردار و آمیزش است و باختن و بدست آوردن و نو گرائی و هم شهری عشق شدن، نه آنکه خود را به کری زدن و از گیجی وزیان دیگران برای خود سودی جستن و خود را پروراندن و پروار ساختن و سپس در مرگ همه را در باختن