مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۵۱۱

۱

به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی

چرا بیگانه‌ای از ما چو تو در اصل از مایی

۲

تو طوطی زاده‌ای جانم مکن ناز و مرنجانم

ز اصل آورده‌ای دانم تو قانون شکرخایی

۳

بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ

بهل طبع کژاندیشی که او یاوه‌ست و هرجایی

۴

بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی

اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی

۵

نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری

نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی

۶

برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را

کز آن گردان شده‌ست ای جان مه و این چرخ خضرایی

۷

قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه

بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی

۸

درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر

به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی

۹

یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی

شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی

۱۰

ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی

نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی

۱۱

چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی

درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1422
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 923

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۶/۳۱ - ۰۱:۴۷:۰۹
بیا در خانه خویش آ، مترس از عکس خود پیش آ...
user_image
همایون
۱۳۹۸/۰۱/۱۴ - ۰۳:۱۲:۰۴
از غزل‌های کلیدی درک حال جلال دین و شناخت او از انسان، به چشمه رسیدن هم همان صاف شدن است و همه جا صاف شدن با شکر خایی که کنایه از سخن شیرین است همراه می‌‌آید، انسان صاف می‌‌تواند شمس را هم ببیند و هر انسان دیگر را نیز می‌‌بیند چون اصل همه یکی‌ است و تفاوت‌ها بیرونی ا‌ند و اصل نیستند و مانند عکس‌های ما ا‌ند نه اصل ما، این را در داستان رومی‌ها و چینی‌‌ها هم نیز بازگو می‌‌کند، زیبائی بیرونی محدود و ثابت است ولی انسان در صافی خود و در زلالی و پاکی خود است که به جان و زیبائی و شیرینی‌ خود همواره می‌‌افزاید