
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۵۴
۱
باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را
۲
منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
۳
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
۴
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همه کاره را
۵
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
۶
طفل دوروزه چو ز تو بو برد
میکشد او سوی تو گهواره را
۷
ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را
۸
خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را
۹
کار تو این باشد ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را
۱۰
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
۱۱
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
۱۲
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
۱۳
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
۱۴
خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را
تصاویر و صوت


نظرات