مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۵۴۴

۱

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی

بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی

۲

چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

۳

در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم

برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی

۴

به نور مه بدید اشتر میان راه استاده

ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی

۵

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت

که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی

۶

خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری

که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی

۷

شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی‌دانی

تو را می‌شورد او هر دم چرا او را نشورانی

۸

تو را دیوانه کرده‌ست او قرار جانت برده‌ست او

غم جان تو خورده‌ست او چرا در جانش ننشانی

۹

چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی

چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1445
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 937
علی اسلامی مذهب :

نظرات

user_image
سپیدار
۱۳۹۳/۱۰/۲۵ - ۰۳:۲۸:۲۰
شب قدر است در جانتفروزانفر چاپ نهم
user_image
بهرام نامدار علی‌آبادی
۱۴۰۰/۰۲/۱۳ - ۱۳:۴۶:۱۱
بیت هفتم مصرع اول اشتباه تایپی دارد :شب قدر است در جانت ...درست می‌باشدکه : شب قدر است در جانب ...نوشته شده است و نادرست است