
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
۱
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
۲
به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی
۳
اگر عالم بود خندان مرا بیتو بود زندان
بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی
۴
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
۵
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
به جان بیوفا مانی چو یار ما گریزانی
۶
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
۷
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
تصاویر و صوت


نظرات
پیرایه یغمایی
نادر..