
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
۱
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
۲
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
۳
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجهٔ ره-دانی
۴
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
۵
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
۶
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
۷
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
۸
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
۹
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
۱۰
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
تصاویر و صوت


نظرات
حمید
یونس
حمید
کیانوش
مصطفی
اسدالله
عبداللە
مرضیه
نادر..
رستم پورمحمدی
شمس شیرازی
رضا
محدث
ابراهیم
محمد_۱۳
اشک غماز
یکی (ودیگر هیچ)
دانیال
آرش ثروتیان
Ouchen
کابِر