
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
۱
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی
۲
هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی اندر دورانستی
۳
هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی
۴
از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی
۵
با هیچ دل مست او تقصیر نکردهست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی
۶
وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن
کفو کمر وصلش ای کاش میانستی
۷
صورتگر بیصورت گر ز آنک عیان بودی
در مردن این صورت کس را چه زیانستی
۸
راه نظر ار بودی بیرهزن پنهانی
با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی
۹
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی
تصاویر و صوت


نظرات