
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
۱
چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
۲
در روح نظر کردم بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
۳
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
۴
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی
۵
چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا من قطره شده گاهی
۶
پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
۷
آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
۸
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را
چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی
۹
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..