
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
۱
ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی
۲
زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
۳
بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
۴
زین منزل شش گوشه بیمرکب و بیتوشه
بس قافله ره یابد در عالم بیجایی
۵
روشن کن جان من تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی
۶
تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم
رونق نبود جو را چون آب بنگشایی
۷
ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی از خویش نیاسایی
۸
در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم
افتاده در این سودا چون مردم صفرایی
۹
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
تصاویر و صوت


نظرات