
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
۱
از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی
کای دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی
۲
این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی
۳
در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبه عالی
۴
بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو پس از کی همینالی
۵
گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی
۶
از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو
کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
۷
در بادیه مردان را کاری است نه سردان را
کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
۸
در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
تصاویر و صوت


نظرات