
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
۱
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
۲
ای رخت کشیده به نهان خانه بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
۳
پوشیده قباهای صفتهای مقدس
وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری
۴
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
۵
بیبرگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده اکنون که تو انگور فشاری
۶
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
۷
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
۸
بر کار شود در خود و بیکار ز عالم
آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
۹
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
۱۰
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته مگر جان بهاری
۱۱
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری
۱۲
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
تصاویر و صوت


نظرات
کوروش ایرانی اصل
کوروش ایرانی اصل