
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
۱
ای آنک به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و در آن گور خزیدی
۲
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی
۳
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
۴
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
۵
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی
۶
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی
۷
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی
۸
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
۹
ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
۱۰
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
تصاویر و صوت


نظرات