
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
۱
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار آمد آن یار کناری
۲
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
۳
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
۴
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
۵
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
۶
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
۷
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
۸
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
تصاویر و صوت


نظرات