
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
۱
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
۲
آن جا که نه جای است چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه تو محروم چرایی
۳
جاندار سراپرده سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
۴
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
۵
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
۶
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعده هست نمایی
۷
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
همچون ختن غیب پر از ترک خطایی
۸
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی
و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی
۹
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
تصاویر و صوت


نظرات