
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
۱
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها بیکار گشتی
۲
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی
۳
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
۴
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
۵
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی
۶
نشستن گوشه ای سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
۷
به صحرا رو بدان صحرا که بودی
در این ویرانهها بسیار گشتی
۸
خراباتی است در همسایه تو
که از بوهای می خمار گشتی
۹
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو سبک رفتار گشتی
۱۰
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی
۱۱
برو در بیشه معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی
۱۲
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی
تصاویر و صوت


نظرات