مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۶۴۸

۱

دریغا کز میان ای یار رفتی

به درد و حسرت بسیار رفتی

۲

بسی زنهار گفتی لابه کردی

چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی

۳

به هر سو چاره جستی حیله کردی

ندیده چاره و ناچار رفتی

۴

کنار پرگل و روی چو ماهت

چه شد چون در زمین خوار رفتی

۵

ز حلقه دوستان و همنشینان

میان خاک و مور و مار رفتی

۶

چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها

چه شد عقلی که در اسرار رفتی

۷

چه شد دستی که دست ما گرفتی

چه شد پایی که در گلزار رفتی

۸

لطیف و خوب و مردم دار بودی

درون خاک مردم خوار رفتی

۹

چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه

به راه دور و ناهموار رفتی

۱۰

فلک بگریست و مه را رو خراشید

در آن ساعت که زار زار رفتی

۱۱

دلم خون شد چه پرسم من چه دانم

بگو باری عجب بیدار رفتی

۱۲

چو رفتی صحبت پاکان گزیدی

و یا محروم و باانکار رفتی

۱۳

جوابک‌های شیرینت کجا شد

خمش کردی و از گفتار رفتی

۱۴

زهی داغ و زهی حسرت که ناگه

سفر کردی مسافروار رفتی

۱۵

کجا رفتی که پیدا نیست گردت

زهی پرخون رهی کاین بار رفتی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1527
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 973

نظرات